، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

باید ها و نباید های بارداری

خاطره زایمان 7

1392/8/15 20:36
نویسنده : هانی
2,119 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فندقک مامان.نمیدونی چقدر خوشحالم که الان کنارم خوابیدی و من دارم از تو و برای تو مینویسم.

اره شما به دنیا اومدی و الان کنار مایی و حسابی دنیای مارو زیباتر کردی .خیلی دوست داشتم لحظه های اخری که توی شکممی رو برات لحظه به لحظه  ثبت کنم اما قطع شدن ناگهانی اینترنت دقیقا توی تعطیلات باعث شد که من نتونم بیام و برات بنویسم اما توی دفتر خاطراتم نوشتم و میام کم کم برات مینویسم .فعلا میخوام از خاطره روز اخر و زایمان برات بنویسم.

اخرین بار که رفتم دکتر چهارشنبه بود دکتر گفت همه چیز خوبه بجز فشارم که یه کم بالا بود و گفت که باید قرص فشارتو اضافه کنم.

روزای اخر به سختی برام میگذشت هر روزش یه ماه بود تا اینکه یکشنبه اخر شب بابایی با مامان و باباش و ابجی فرشته و نیما حرکت کردن اومدن تقریبا ساعت 8 صبح 21 مرداد رسیدن تا ظهر استراحت کردن.من از دیدن بابایی حسابی خوشحال شدم اما واقعا استرس داشتم عصر بابایی منو برد بیرون برام یه پلاک خیلی خوشکل خرید که خیلی دوستش دارم و برام عزیزه و بعدشم شام واسه اخرین بار دونفری رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت حدودا ساعت 10 شب بود اومدیم و کارارو کردیم و حدودا 1 شب بود که رفتم بخوابیم بابا از بس خسته بود خوابش برد اما من هر کاری میکردم خوابم نمیبرد خیلی شب طولانی بود نمیتونم توصیفش کنم.برات یه نامه هم نوشتم که بعدا اینجا برات مینویسم تا یادگاری داشته باشیش. تا اینکه ساعت 6 شد بلند شدم و اماده شدم مامان و ابجی رو که قرار بود با ما بیان رو بیدار کردم و حدودا 7:30 بود که حرکت کردیم 8:30 بود که رسیدیم تو بیمارستان و بابا رفت که پرونده تشکیل بده تا ساعت 12 تو بخش بودیم و هیچ کاری هم نداشتیم.از شانس من یکی از اتاق عملها مشکل داشت و کار ما اینقد طول کشید ساعت تقریبا 12.30بود که اسممو صدا کردن و من رفتم اتاق عمل وای که چقدر استرس داشتم البته اول اروم و خوب بودم اما بعد اینکه رفتم داخل و متوجه شدم که فشارم رفته18 و دکتر میگفت نمیشه بیهوشی کامل کنیم و بقیه میگفتن نه بیهوش کنیم چیزی نمیشه.کلی استرس بهم وارد شد اما اصلا متوجه نشدم که چه جوری بیهوش شدم.و وقتی چشم باز کردم داخل ریکاوری بودم و صدایی رو میشنیدم که میگفت بیدار شدی ؟چشماتو باز کن میخوام ببرمت پسر نازتو ببینی...

خیلی حالم بد بود حالت تهوع شدید داشتم و نفس کشیدن برام سخت بود سرمم درد میکرد اما هواسم بود که نباید تکونش میدادم.خیلی زیاد اون لحظه ها یادم نیست تا اینکه منو بردن داخل بخش و اونجا بود که وقتی بابایی دستمو گرفت اروم شدم دم گوشم گفت که شما سالمی اما واقعا منتظر بودم تا ببینمت.لحظه ای که شما متولد شدی دقیقا ساعت 1:5 دقیقه بود که دقیقا صدای اذان به گوش می اومد البته اینارو بابایی میگه ها و ساعت 1:18 دقیقه بود که بابایی برای اولین بار شمارو دید و ساعت2:30 دقیقه بود که من از اتاق ریکاوری به بخش منتقل شدم/ساعت ملاقات ساعت 2 تا 4 بود و وقتی که من اومدم بیرون خیلی هوشیار نبودم که دقیق یادم باشه کی ها اومدن دیدنت اما بابایی برامون یه دسته گل خوشمل خریده بود خاله حسنیه هم همینطور و پدر جونم یه سبد گل ناز واسمون اورد.اما از شما بگم که وقتی دیدمت دلم میخواست محکم بغلت کنم میگفتم شمارو کنار من بزارن اما نمیشد.مشکل اصلی هم اینجا بود که شما شیر نمیخوردی و هر کاری میکردیم حتی از شیشه شیرم چیزی نمیخوردی فقط میخواستی بخوابی.فکر کنم اشتباهی فکر میکردی که هنوز تو شکم مامانی هستی.راستی تا یادم نرفته بگم که شما 2کیلو  و700 گرم بودی.البته تا قبل اینکه مامان فشار خونم بره بالا وزنت عالی بود اما مشکل فشار خونم مانع این شد که شما توپولی به دنیا بیای.اما عیبی نداره همینکه سالمی شکر خودم چاق و توپولیت میکنم.

کیانم تا صبح شیر نمیخوردی هر کاری هم که پرستارا تونستن انجام دادن و من هم تا صبح فشارمو هر نیم ساعت چک میکردن خیلی شب سختی بود دلهره اینکه شما شیر نمیخوردی کلافم کرده بود و اثر بی هوشی هم باعث سر دردم شده بود.تا اینکه صبح شد دکتر اومد و مارو مرخص کرد وگفت که عملمون خوب بود و مشکلی نداریم اما ما باید منتظر دکتر اطفالم میشدیم .دکتر اطفال ساعت 1 ظهر اومد و خدارو شکر گفت که شما مشکلی نداری و مارو مرخص کرد البته من مشکل شیر نخوردنتو نگفتم تا اینکه شمارو ببریم مطب دکتری که خودمون میشناسیم .بعد اینکه تقریبا ساعت 3 رسیدیم خونه مادر جون شمارو حموم دادو منم دوش گرفتمو رفتیم دکتر .خانم دکتر بعد از اینکه شمارو دید و هر کاری بلد بود انجام داد و شما شیر نخوردی دستور بستری رو داد.وااااااااااااااااااااای چه لحظه بدی .

فوری شمارو بردیم بیمارستان شفا.و اونجا بستری کردیم خیلی بیمارستان خوبیه بعد دیدن پرستارا خیالم راحت شد.البته اجازه ندادن کسی اونجا بمونه بهم گفتن که باید 8 صبح بیای .برگشتیم خونه و حسااابی حالمون گرفته بود بابایی تا عکستو نشونم داد جوری گریم اومد که داشت قلبم وا میستاد بابایی هم خیلی خیلی ناراحت بود .شبم مگه صبح میشد؟ساعت 7 بیدار شدیم و رفتیم بیمارستان دکتر گفت خودت میتونی بمونی و بهش شیر بدی ساعت 8 رفتم داخل و شمارو از توی دستگاه اوردم پایین وقتی بغلت کردم چنان شیر میخوردی که نگو از خوشحالی اشک توی چشام جمع شده بود احساس زیبایی بود که نمیشه توصیفش کرد.من اونجا موندم و بقیه رفتن تا شب سه ساعت یک بار شیر میخوردی راحتم میخوردی شکر خدا اما ساعت 12 شب که شد زود زود گریه میکردی اما همون سه ساعت یه بار شیر میخوردی اما دوست داشتی بغلت کنم.پرستار میگفت حس کرده تورو و دوست داره بغلش کنی اینجوری اروم میشه قربون ارامشت بشم همه دنیای من.من زیاد حالم خوب نبود اما تا صدای پرستارا می اومد میدوویدم سمتت. دردم یادم رفته بود فردایی صبح دکتر اومد و گفت امروز مرخصه اما بزار تا ساعت 3 توی دستگاه باشه.من خیلی حالم بد بود اما خوشحال بودم که شما خوبی عزیزم. ساعت 3 شما مرخص شدی و بردیمت خونه. خونه شما وضعیتت عالی بود اما من از درد نمیتونستم تکون بخورم کلی دارو خوردم تا بتونم چشامو رو هم بزارم .روزای سخت اول کم کم تمام شد و خیالم راحت شد که شما خوب خوبی .جمعه شما مرخص شدی و شنبه صبح هم بردیمت ازمایشاتی که داشتی رو انجام دادی و ظهر هم بابایی رفت برات شناسنامه گرفت و شما گل پسرم اومدی جزو امار کشوری.و اسم نازنینت توی شناسنامه ما ثبت شد.شب بابایی گفت که صبح میخواد بره گرچه قول داده بود بیشتر بمونه و زد زیر قولش اما من درکش کردم که از خداشه بمونه اما واسه کارش محبوره بره شب کلی دوتایی نازت دادیم و خدارو شکر کردیم که شما سالمی زیاد نخوابیدیم و بیشتر حرف زدیم صبح بابایی و خانوادش ساعت 9:30 رفتن.اما لحظه سختی بود همه  از گریه های منو بابایی وگریشون اومده بود..............

نمیخوام زیااد یاد بیارم الانم که ده روز میشه بابایی رفته حسابی دلم گرفته از این فاصله از این دوری از این تنهایی از این لحظه های ناب که هر کسی کنار همسرشه و من دارم از دستشون میدم دلگیرم ختی حس حال حرف زدنم ندارم با اینکه شما هستی و خوشحالم میکنی اما نبودن امیرم خیلی عذابم میده این متنم به سختی نوشتم.و فقط میتونم بگم که روزای خوبی دارم اما دلتنگی مثل همیشه عذابم میده و من فکر میکردم که شما بیای کمتر دوری برام سخت میشه اما اینا همه خیال باطل بود و دلتنگی های من همچنان ادامه داره.

این خاطره چند روز اولت بود پسرم اما احساسم نصبت به حظورت رو اصلا نمیتونم به این راحتی بیان کنم.الان شما کنارم خوابیدی و کم کم موقع بیدار شدنته بقیه نوشتن رو میزارم واسه یه وقت دیگه عزیز دلم.

دوستت دارم و عاشقانه از بودنت لذت میبرم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)