، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

باید ها و نباید های بارداری

خاطره زایمان 5

1392/8/5 13:15
نویسنده : هانی
1,989 بازدید
اشتراک گذاری

وارد هفته 40 شده بودم و هم چنان خبری از نی نی نبود. شنبه برای آخرین بار رفتم دکتر. تایید کرد که می تونم زایمان طبیعی داشته باشم و دهانه رحم هم 1.5 بازه. برای پنجشنبه برام یه تست ان اس تی نوشت و گفت اگه نتیجه خوب بود می تونی تا بعد تعطیلاات (سه روز تعطیل) صبر کنی و برای بعد از تعطیلات بهم نامه بیمارستان رو داد. پنجشنبه کلی چیز شیرین خوردم و رفتم بیمارستان برای تست. در طی مدت تست پسرم فقط سه تا تکون کوچولو خورد. ماما که نتیجه رو دید گفت خوب نیست و بعد معاینه کرد گفت دهانه رحمت 3 سانت بازه و بعد با دکتر صحبت کرد و شرایطم رو توضیح داد. دکتر گفت بره یه سرم بزنه و دوباره تست بده. یه جورایی نگران نبودم آخه پسری من اصلا عادت نداشت صبح ها تکون بخوره و حتی بارها امتحان کرده بودم به این تست خوردن چیز شیرین و چک حرکات هم جواب نمی داد. خلاصه بعد سرم دوباره تست دادم شرایط یه کم بهتر شده بود ولی برای اطمینان دکتر برام سونو بیوفیزیکال اورژانسی هم نوشت که جواب اون خدا روشکر راضی کننده بود.
روز جمعه یه پیاده روی حسابی با همسری کردیم ولی خبری نشد. شنبه روز تاسوعا بود. صبح مامانم زنگ زد و گفت برو دوباره بیمارستان یه چک بکن خیالت راحت بشه. خواهرم و بقیه اعضای خانواده هم همینطور. به زور من رو با ساک برداشتن و دوباره بردن بیمارستان. اشکم داشت در میومد. اصلا دلم نمی خواست برم. اونجا ماما بهم گفت می تونیم بستریت کنیم ولی اینجا اذیت میشی. اگه بری خونه وقتی انقباض ها زیاد شد برگردی راحت تری.خلاصه شاد و خندون دوباره برگشتم خونه.
روز عاشورا صبح با یه درد شدید تو کمرم بیدار شدم. نیم ساعت بعد دوباره یه درد شدید دیگه. همسری رو بیدار کردم و گفتم پاشو دوباره بریم بیمارستان یه چک بکنیم.آخه شب قبلش پسرکم خیلی زیاد و شدید تکون می خورد و این منو نگران کرده بود. دوباره با ساک راهی بیمارستان شدیم. اونجا شرایطم رو چک کردن و بعد مشورت با دکتر قرار شد اگه مسیرم به بیمارستان نزدیکه برگردم خونه و با بیشتر شدن دردها دوباره برم بیمارستان. دوباره برگشتم...
دیگه دردها شدید شده بود و با هر انقباض به خودم می پیچیدم. اومدیم با همسری بریم پیاده روی. تا سر کوچه نرفته بودیم که درد دوباره اومد. گفتم نمی تونم راه برم و برگشتیم خونه. خلاصه فاصله دردها کم میشد ولی منظم نمی شد. یه بار فاصله دو انقباض نیم ساعت بود، یه بار 20 دقیقه، یه بار 12 دقیقه و .... دیگه از زمان گرفتن خسته شدم. یه زیارت عاشورا خوندم با صد لعن و صد سلام و سعی کردم در طول خوندنش تو خونه راه برم. فکرکنم حدود دو ساعت شد.در این حین هر وقت درد میومد سراغم همسرم من رو بغل میکرد و کمک میکرد بشینم.
بعدش رفتم خوابیدم. قبل خواب یه انقباض داشتم و بعد خوابم برد وقتی از درد دوباره بیدار شدم دیدم 40 دقیقه گذشته. واقعا ناامید شده بودم که فاصله دردها دوباره زیاد شده. از طرفی هم من و هم همسرم روحیه مون رو هم از دست داده بودیم و همسرم میگفت بریم سزارین کنیم.
بیدار شدم نماز مغرب و عشا رو خوندم. وسط نماز عشاء دوباره درد اومد سراغم و مجبور شدم نمازم رو بشکنم. بعد نماز رفتم حموم و همسرم اومد و کمرم رو ماساژ داد.واقعا شدت دردها زیر آبگرم کمتر بود. از حموم که بیرون اومدم فاصله دردها کم شده بود. 20 دقیقه چک کردم. هر 5 دقیقه یک انقباض. به همسرم گفتم بریم بیمارستان. دوباره با ساک راهی بیمارستان شدیم و خواهرم همراه ما اومد.
ماما که معاینه کرد گفت دهانه رحم 4 سانت بازه و بذار با دکتر هماهنگ کنم.تا دکتر رو پیدا کنن یه ربع طول کشید. جالب بود که تو این مدت اصلا انقباضی نداشتم. ماما گفت تو که حالت خوبه درد نداری گفتم بچم شما رو دیده ترسیده.
بالاخره ساعت 9:20 دقیقه پذیرش شدم.غیر از من یه مامان دیگه بود که از یه شب قبل بستری شده بودو براش سرم فشار زده بودن و بعد کلی درد تازه رحمش 4 سانت باز شده بود. انصافا مامان صبوری بود و با هر درد فقط یا زهرا می گفت و وقتی هم که من از درد ناله میکردم میگفت عزیزم الان تموم میشه. همه امیدم برای تحمل درد این بود که بعد از 40 تا 50 ثانیه دردقطع می شد. شنیده بودم که دیگه آخراش درد مداوم میشه و قطع نمیشه و خیلی از این موضوع می ترسیدم. دلم میخواست ماما هی بیاد معاینه کنه و بگه چقدر مونده. ساعت 11 ماما گفت 6 سانت شدی و پیشرفتت خوبه. گفتم تا یه ساعت دیگه تمومه گفت بگو ایشالله. ساعت 11:20 بود که مامان کناریم گفت حس زور دارم. بعد معاینه بهش گفتن زور نزن زوده دهانه رحمت داره متورم میشه. ماما اومد شرایط من رو هم چک کرد و گفت هر وقت حس زور زدن داشتی بگو. من همچنان منتظر درد مداوم بودم ولی خبری نبود. فقط پالس های درد زمانش زیاد شده بود ولی خب زمان استراحت هم بود. دقت کردم دیدم یه کم حس زور دارم به ماما گفتم فکر نمی کردم مهم باشه.معاینه کرد گفت پاشو بریم اتاق زایمان. همین حین یه پالس درد اومد.گفتم صبر کنید گفتن نه دیر میشه و سه نفری زیر بغلم روگرفتن و بردن اتاق زایمان. اونجا دیگه دردها شدید شده بود از ماما پرسیدم تا 10 دقیقه دیگه تمومه.گفت بگو ایشالله.
شنیده بودم که تو این رحله اینقدر درد شدیده که درد دیگه ای حس نمیشه ولی وقتی بهم آمپول بی حسی زدم کاملا دردش رو حس کردم و جیغم رفت هوا. بهم گفتن جیغ نزن.گفتم خیلی بی انصافین خب درد داشت. دیگه دردها اینقدر زیاد شده بود که نمی تونستم جلوی جیغ زدنم رو بگیرم. فکرمیکردم هنوز خیلی مونده. بهم میگفتن زور بزن.زور میزدم ولی هنوز منتظر دردای شدیدتر بودم که یهو صدای گریه شنیدم. باورم نمی شد. این بار خودم بدون این که بگن زور زدم و بدن بچه هم اومد بیرون. مهدیارم رو بردن تو یه تخت کوچولو تا تمیزش کنن و من داشتم نگاهش میکردم. همیشه وقتی خاطره زایمان دیگران رو میخوندم یا به لحظه زایمان خودم فکر میکردم گریم میگرفت ولی تو اون لحظه فقط مبهوت بودم که چقدر سریع همه چیز تموم شد. بعدا خواهرم گفت از زمانی که صدای جیغت بلند شد تا شنیدن صدای گریه بچه 4 دقیقه طول کشید.
پسرم رو آوردن و گذاشتن رو سینه ام. خدای من باورم نمیشد همه چیز تموم شده بود.
با سابقه ای که از خودم داشتم همیشه فکر میکردم موقع زایمان کم بیارم. از حال برم و فشارم بیفته ولی اصلا این اتفاقات برام نیفتاد و بعدش اتقاقا خیلی هم حالم خوب بود. از پرستار پرسیدم پسرم کی بدنیا اومد. گفت یه ربع به 12. گفتم پس پسرم بالاخره عاشورایی شد و یه ربع مونده به پایان 40 هفته بدنیا اومد.
زمانی رو که ماما مشغول بخیه زدن بود واقعا برام طاقت فرسا بود.یه ربع بعد از این که کارش تموم شد بلند شدم و نشستم رو ویلچر. از بلوک زایمان که اومدم بیرون همسرم اومد جلو و بوسیدم و ازم تشکر کرد و چند دقیقه بعد از این که رفتم اتاقم اومد پیشم و پسرمون هم چند لحظه بعد به جمع ما پیوست.
راستی من تا صبح از ذوق نخوابیدم. همش نی نی رو نگاه میکردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آنوشا
6 آبان 92 10:17
خیلی قشنگ بود خدا قسمت هممون کنه این تجربه رو