، تا این لحظه: 21 سال و 27 روز سن داره

باید ها و نباید های بارداری

داستان شگفت انگیزی از عشق مادر

کارولین ایسبِستِر، به دلیل عفونت رحم در هفتۀ 24 مجبور به زایمان زودرس میشود دکتر به او گفته بود نوزاد 1 دقیقه بیشتر زنده نخواهد بود ضربان قلبش در هر 10 ثانیه 1 بار میزند مادر تنها شانس خود را برای به آغوش کشیدن و حس کردنِ نوزادش امتحان کرد بدن سرد نوزادش را روی قفسۀ سینه اش زیر پتو در آغوش کشید اشک از دیدگانش جاری بود   ناگهان گرمای تن نوزادش را حس کرد،تپش قلبش را شنید در کمال ناباوریِ پزشکان ، "راشل" نوزاد خانم "کارولین" نفس کشید نوزاد زودرس که پزشکان از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند، به خواست خُدا و عشق بیکران مادر زنده ماند. ...
20 آذر 1392

خاطره زایمان 7

سلام فندقک مامان.نمیدونی چقدر خوشحالم که الان کنارم خوابیدی و من دارم از تو و برای تو مینویسم. اره شما به دنیا اومدی و الان کنار مایی و حسابی دنیای مارو زیباتر کردی .خیلی دوست داشتم لحظه های اخری که توی شکممی رو برات لحظه به لحظه  ثبت کنم اما قطع شدن ناگهانی اینترنت دقیقا توی تعطیلات باعث شد که من نتونم بیام و برات بنویسم اما توی دفتر خاطراتم نوشتم و میام کم کم برات مینویسم .فعلا میخوام از خاطره روز اخر و زایمان برات بنویسم. اخرین بار که رفتم دکتر چهارشنبه بود دکتر گفت همه چیز خوبه بجز فشارم که یه کم بالا بود و گفت که باید قرص فشارتو اضافه کنم. روزای اخر به سختی برام میگذشت هر روزش یه ماه بود تا اینکه یکشنبه اخر شب بابایی ب...
15 آبان 1392

خاطره زایمان 6

سلام دوستای گلم... از هفته 39خیلی تلاش میکردم نینی بیاد اما عملا کار خاصی رو شروع نکردم چون هنوز زیاد دیر نشده بود هفته39 و 1 روز...... دیگه رسما شروع کردم به دم کردن گل گاو زبون... و خوردن کنجد و قر کمر... دوش ابگرم هر شب وماساز شکم زیر اب و قر کمر تو زیر اب.. دیگه داشتم نا امید میشدمم از شروع شدن درد..تا اینکه شب 39 و 4 روز دو قشق روغن کرچک با اب پرتقال خوردم اثر نکرد و فردا شبش 3 ق خوردم که دم دمای صبح با یه درد دلپیچه بیدار شدم دیدم شکمم سفت شده ... اروم شد دوباره خوابیدم دیدم بازم سفت تر شد وحس کردم 1چیز گرمی ازم خارج شد فهمیدم کیسه آبم پاره شده. .. یواش یواش دردام شروع شد و ساعت 5/5 بود ... شوشو رو بیدار کردم گفتم انگار ...
13 آبان 1392

خاطره زایمان 5

وارد هفته 40 شده بودم و هم چنان خبری از نی نی نبود. شنبه برای آخرین بار رفتم دکتر. تایید کرد که می تونم زایمان طبیعی داشته باشم و دهانه رحم هم 1.5 بازه. برای پنجشنبه برام یه تست ان اس تی نوشت و گفت اگه نتیجه خوب بود می تونی تا بعد تعطیلاات (سه روز تعطیل) صبر کنی و برای بعد از تعطیلات بهم نامه بیمارستان رو داد. پنجشنبه کلی چیز شیرین خوردم و رفتم بیمارستان برای تست. در طی مدت تست پسرم فقط سه تا تکون کوچولو خورد. ماما که نتیجه رو دید گفت خوب نیست و بعد معاینه کرد گفت دهانه رحمت 3 سانت بازه و بعد با دکتر صحبت کرد و شرایطم رو توضیح داد. دکتر گفت بره یه سرم بزنه و دوباره تست بده. یه جورایی نگران نبودم آخه پسری من اصلا عادت نداشت صبح ها تکون بخوره...
5 آبان 1392

خاطره زایمان 4

صبح خیلی زود از خواب بلند شدم . گشنه ام بود. برای خودم املت درست کردم و خوردم. بعدش یادم افتاد که نباید چیزی می خوردم. برای ساعت نه صبح وقت عمل سزارین داشتم. بعد با خودم فکر کردم که تو این چهار پنج ساعت باقی مونده غذا هضم میشه. ساک وسایل خودم و نی نی آماده بود . یه بار دیگه چک کردم که چیزی از قلم نیفته . رفتم دوش گرفتم و صبحونه برای همسرم و دخترم اماده کردم. بیدارشون کردم تا صبحونه بخورن . دخترم طبق معمول از صبحونه خوردن طفره میرفت . لباساشوعوض کردم . موهای فرفری بلندشو به سختی برس زدم   هی سرشو تکون تکون می داد و شیطونی می کرد با اصرار می خواست که یه خرس بنفش کوچولو و بادکنک صورتی که شکل قلب بود را با خودش بیاره بیمارس...
1 آبان 1392

خاطره زایمان 3

  29شهریور من و شما تازه وارد سی و شش هفته و پنج روز شده بودیم یعنی هنوز سه هفته تا اومدن شما مونده بود ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و بابایی رفت اداره تا کارای مربوط به منو انجام بده و من مامان داشتیم صبحونه میخوردیم که بابایی زنگ زد و گفت که برا آزمایشای استخدام باید برم منم به کمک مامان لباس پوشیدمو آژانس گرفتم و با بابایی به اداره آگاهی برا تشحیص هویت و عدم سوئ پیشینه و بعدش به درمانگاه فرهنگیان برا انجام آزمایشات رفتیم . ماجرای خنده داری که  پیش اومد این بود که دکتر میخواست برام رادیولوژی بنویسه و ازم سوال کرد باردار که نیستی و منم با تعجب نگاش کردمو گفتم چرا هستم و تو دلم خندیدم و گفتم فکر کنم دکتر چشاش ضعیفه ...
29 مهر 1392

خاطره زایمان 2

جونم براتون بگه که روز دوشنبه 3بهمن با مطب دکتر توکل تماس گرفتم و گفتم که فردا 40 هفته ام تموم میشه ولی هیچ علامتی ندارم و نوبت بهم دادن و با مامانم رفتیم مطب ... بعد از معاینه دکتر گفت هیچ آبی روی سر بچه ات حس نمیکنم و ممکنه به خشکی افتاده باشه در این صورت اجازه زدن آمپول فشار نداریم ... برو سونو و بیا تا برات تصمیم بگیریم ولی چیزی که قطعیه اینه که باید امشب یا فردا بستری بشی ... منم ذوق زده از اینکه بالاخره به آخر راه رسیدم رفتم سونو .برعکس همیشه سنش رو 5روز کوچکتر زد و فقط گفت زیاد رشد نکرده هفته آخر ولی اگر درست باشه وزنش حدود 3600 هست که اگر درست باشه عالیه .. من مطمئن بودم که نینی به خشکی نیفتاده چون برای جلوگیری از این قضیه ماه آخر ما...
28 مهر 1392

زایمان در اب

این خاطره مربوط به زایمان در اب یکی از مامان های شیرازی هست .چون بچه ها در این مورد سوال داشتند این خاطره رو گذاشتم تا با روندش بیشتر اشنا شن. هفته های اخر چند بار انقباضای کاذب امده بود سراغم... که هر بار خیلی زیاد استرس داشتم و به عبارتی میترسیدم... ، باعث شد ترسم کمتر بشه... روزای اخر خیلی خسته شده بودم... خوابمم خیلی سخت شده بود دیگه... که همه طبیعیه و به خاطر اینه که خانم باردار از وضعیت فعلیش خسته بشه و خودش مشتاق و اماده زایمان بشه... از طرفی هم هر کی بهم میرسید میگفت پس کی زایمان میکنی... زودتر... انگار دست من بود:دی ... من تا یکی دو شب اخر عجله نداشتم... اما دوست داشتم دخترم اردیبهشتی بشه... ظهر روز قبل از زایمان حدودای 3-4 بود...
27 مهر 1392

اضافه شدن بخش خاطرات زایمان

دوستان از امروز بخشی با عنوان خاطرات زایمان میزارم تو وب تا بخونیم و با زایمان و مراحلش اشنا بشیم شاید اسنترس ها کمتر بشه و تجربه ها بیشتر اسم مامان ها ذکر نمیشه شاید دوست نداشته باشن . انشاالله روزی خاطرات زایمان خود مون و ثبت کنیم. ...
27 مهر 1392
1