، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

باید ها و نباید های بارداری

خاطره زایمان 3

1392/7/29 16:02
نویسنده : هانی
1,935 بازدید
اشتراک گذاری

  29شهریور من و شما تازه وارد سی و شش هفته و پنج روز شده بودیم یعنی هنوز سه هفته تا اومدن شما مونده بود ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و بابایی رفت اداره تا کارای مربوط به منو انجام بده و من مامان داشتیم صبحونه میخوردیم که بابایی زنگ زد و گفت که برا آزمایشای استخدام باید برم منم به کمک مامان لباس پوشیدمو آژانس گرفتم و با بابایی به اداره آگاهی برا تشحیص هویت و عدم سوئ پیشینه و بعدش به درمانگاه فرهنگیان برا انجام آزمایشات رفتیم .

ماجرای خنده داری که  پیش اومد این بود که دکتر میخواست برام رادیولوژی بنویسه و ازم سوال کرد باردار که نیستی و منم با تعجب نگاش کردمو گفتم چرا هستم و تو دلم خندیدم و گفتم فکر کنم دکتر چشاش ضعیفه که با این شکم تشخیص نداده من باردارم به هر حال اون روز آزمایشارو انجام دادیم و حدود ساعت یک به خونه اومدم و بابایی برا بقیه کارا به ادره رفت ولی من خیلی خسته شدم مخصوصا با تکونای ماشین کمر درد بدی گرفتم .

وقتی اومدم با مامان نهار خوردیم و گفتیم یه چرتی هم زنیم چون واقعا خسته بودم و از شدت کمر درد دولادولا راه میرفتم حول و حوش ساعت 3 خوابم برد و ساعت5/5 بیدار شدم و یادم افتاد نماز نخوندم بلند شدم و رفتم دستشویی تا وضو بگیرم که شما پسرک شیطون با یه لگد محکم به خونه ابیت اونو پاره کردی و گفتی دیگه نمی خوای اون تو بمونی خیلی ترسیدم سریع اومدم بیرون و به مامان گفتم و به بابایی زنگ زدیم که سریع خودشو برسونه و به خانم صادقی مامای خانم دکتر معینی هم زنگ زدم و گفت که سریع خودمو به بیمارستان آتیه برسونم مامان سریع لباسای منو تو رو جمع کرد و من هم دراز کشیدم تا آب کمتری ازم بره و شما تو خشکی نیوفتی .

وقتی بابایی اومد با آژانس به سمت تهران و بیمارستان آتیه حرکت کردیم و از شانس بدمون تو ترافیک وحشتناکی هم گیر افتادیم ولی قربون بزرگی خدا برم با اینکه میدونستم برا اومدن شما خیلی زوده ولی هیچ  ترسی نداشتم آخه هنوز سه هفته تا پایان سفرت مونده بود ساعت 8 شب به بیمارستان رسیدیم .

تو تموم مدتی که توی راه بودم اشکم میومد آخه باورم نمیشد انتظارم سر اومده و پسر کوچولوم داره میاد خدایا چرا اشکم بند نمیاد چرا گریم می گیره خدایا کمکم کن وقتی به بیمارستان رسیدیم به بلوک زایمان راهنماییمون کردن و من رفتم تو و محمد رفت تا کارای بستری رو انجام بده  ومامان هم پشت در به تسبیح و صلوات مشغول شد میدونستم خیلی استرس داره ولی به روش نمیاره آخه شما اولین نوه اش بودی بعد از چند سال انتظار . وقتی رفتم تو لباسای مخصوص دادن بپوشم و یه پرستار مهربون هم اومد تا صدای قلب شما رو بگیه و من برای آخرین بار صدای قلب نانازتو از تو شکمم شنیدم بعدشم یه پرستار دیگه کارای دیگه رو انجام داد و به خانم دکتر معینی هم زنگ زدن و ایشون هم گفتن که دارن میان .تو فاصله ای که خانم دکتر بیاد من تنها روی تخت دراز کسیده بودم و دعا میکردم برا همه اونایی که منتظر یه فرشته کوچولو هستن برا خواهرم که 10 ساله در انتظاره دعا میکردمو اشک میریختم خدایا یعنی امیر رضا داره میاد خدایا این هدیه رو خودت دادی و تو تموم مدت باردای از تموم خطرات نجاتش دادی خدایا خودت میدونی که برا اومدنش زوده ولی هر چی خواست تو باشه همونه تو خواستی این فرشته امشب از بهشتت به این دنیا بیاد پس کمکش کن تا صحیح و سالم پاهای کوچولو به این دنیا برسه خدایا خودت میدونی که چقدر آدم چشم انتظار اونن خدایا کمکم کن تا بارموسالم به زمین بزارم تا شرمنده این همه آدم چشم انتظار نشم خدایا کمکم کن تا فرزندمو صحیح و سالم به این دنیا بیارم تا شرمنده محبتهای محمد نشم خدایا تو شاهد بودی برا اینکه فرشته کوچولوم سالم بیاد نه ماه سر جام خوابیدم و تموم زحمتام به دوش محمدم بود خدایا کمکم کن تا رو سفید بشم خدایا امشبو زیباترین شب زندگی من و محمد قرار بده تا لایق اسم مقدس مادر و پدر بشیم به  ما اطمینان کردی و یکی از فرشته هاتو توی دلم گذاشتی حدایا مارو مامور نگهبانی از این فرشتت کردی خدایا جز تو همدم و همرازی ندارم هر وقت دلم گرفت هر وقت از حرفای آدما دلم شکست هر وقت از پچ پچ ها و حرفای در گوشی و حتی بعضی مواقع از دعاهاشون خسته میشدم به تو پناه می آوردم خدایا چه خوب دل شکستمو دیدی و حرفامو شنیدی حالا انتظارم داره به سر میاد تا چند دقیقه دیگه خانم دکتر میاد و من نمیدونم وقتی چشمامو باز کنم چی در انتظارمه خدایا تو تموم زندگیم به تو تکیه کردم حالا هم با توکل به تو میرم هر چی صلاحمه همون بشه که تو خیر و صلاحمو بهتر از هر کسی میدونی

آره پسرکم با خدای خودم درد دل کردم و خودم و تو رو به اون سپردم که پرستار اومد و گفت خانم دکتر اومده و باید بریم و منم گفتم تا محمدمو نبینم هیچ جا نمیام اونم منو سوار ویلچر کرد و تا دم در برد با چشمای گریون از محمد و مامان خداحافظی کردم و خواستم به همه زنگ بزنن تا برا سلامتی گل وجودم دعا کنن و به اتاق عمل رفتم خدایا شکرت چرا هیچ ترسی ندارم چرا با اون که اتاق عمل ترسناکه من نمیترسم چون اصلا جون خودم برام مهم نیست و فقط میخواستم که تو سالم بیای و به کمک پرستار رو تخت دراز کشیدم و شمای وروجک تا دراز کشیدم شروع به ورجه وورجه کردی انگار میخواستی بگی مامانی من هیچیم نیست نگران نباش که خانم دکتر اومد با دیدنش تو اتاق عمل اینقدر ذوق کردم که انگار مامانم پیشمه خانم دکتر با مهربونی چند تا سوال ازم کرد و بعد پزشک بیهوشی و دیگه هیچی نفهمیدم که با یه درد شدید و با یه جیغ در ناحیه شکمم به هوش اومدم و متوجه شدم دارن شکممو تخلیه میکنن .

وقتی تقریبا به هوش اومدم متوجه شدم کجام دست به شکمم کشیدم و دیدم خالی شده مسافری که نه ماه مهمون این دل ناقابل ما بود حالا کجاست داد میکشیدم و فقط میگفتم بچم بچم که مامانمو بالای سرم دیدم و بش گفتم مامان بچم کو ؟چی شد؟ بچمو میخوام تو رو خدا مامان بچم سالمه؟ که هی مامان بیچاره و پرستارا میگفتن بچه سالمه غصه نخور و منم میگفتم شما دروغ میگین آخه همش فکر میکردم چون زود اومدی گذاشتنت تو دستگاه که خدا رو شکر مشکل نداشتی مامان جان داداشم بگو بچم سالمه و اون بیچاره هی قسم میخورد تا بالاخره به بخش اومدمو تقریبا به هوش اومده بودم به پرستار میگفتم بچمو میخوام و اون میگفت صبر کن هنوز حالت خوب نیست درد داری گفتم نه بچمو بیارین دردم خوب میشه این قدر بیتابی کردم تا اینکه پرستار زنگ زد بخش نوزادان و با خنده گفت بابا نوزاد این خانومو بیارین این الان خودشو میکشه  که پرستار بخش نوزاذان گفت دارن تن کو چولوتو لباس میپوشن و الان میارن .

آخ خدا پس چرا نمیان چرا پسرمو نمیارن با اون حال نزار فقط چشمم به در بود با اینکه به زور چشمامو باز نگه میداشتم ولی تموم سعیمو میکردم تا چشام بسته نشه که با اون حال دیدم یه پرستار با یه کالسکه آبی رنگ که یه فرشته خدا توش بود داره میاد و گفت بیا خانومی اینم پسرت که اینقدر بیتابی میکردی چشمامو اشک گرفته بود بشون گفتم بزاریدش تو بغلم و پرستار آروم بلندت کرد و دستای منم باز کرد و گذاشتت تو آغوشم آخ خدایا شکرت این پسر منه سالمه فرشته کوچولوی منه نگات کردم بوییدمت بوسیدمت هی میگفتم جانم عزیزم خوش اومدی پسرم قدم رو چشمام گذاشتی خدایا ممنونتم خدایا شکرت چه لحظه قشنگی وقتی به چشمات نگاه کردم دنیا رو دیدم عشقو دیدم جلال و جبروت خدا رو دیدم اصلا خدا رو دیدم اشکای لعنتی امونم بدین من سالهاست منتظر این لحظه ام امونم بدین تا فرشته کوچولومو خوب ببینم فرشته ای که سالها پیش خدا بود با بقیه فرشته هاش خوش بود اما حالا اومده با اجازه خدا اومده تا شادم کنه تا منو لایق اسم مقدس مادر کنه خدایا به انداره تموم قطره های بارون شکرت خدایا به اندازه ی ریگهای بیابون شکرت پسرم ممنونتم خوش اومدی.

آره عزیزم انتظارمنم به سر اومدو شما آسه آسه اومدی ولی تا عمر دارم همچین لحظه ای رو فراموش نمیکنم . پسر نازم وزن شما موقع تولد2930 وقدت 49 و دورسرت 5/34 و قشنگترین لحظه زندگی ما یعنی زمان تولدت ساعت 21 و 5 دقیقه و 2 ثانیه بود

پسرم اون شب خیلی بت سخت گذشت نه من میتونستم بت شیر بدم نه تو بلد بودی سینمو بگیری الهی بمیرم لابد خیلی اذیت شدی ولی هر چی بود گذشت و شمام یاد گرفتی چطوری شیر بخوری منم یاد گرفتم چطوری بت شیر بدم پسر کوچولوی من شما تا روز هفتم تولدت به خاطر زردی بستری بودی و من هم پیشت بودم اما خدا رو شکر بالاخره مرخصت کردن و تو یه بعد از ظهر قشنگ 04/07/1390 در حالیکه جلو پامون یه گوسفند قربونی شد پا به خونه گذاشتی تا چراغ خونمونو روشن کنی عزیزم بازم میگم خوش اومدی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ستاره ای در آسمان
5 آبان 92 3:00
خیلی خاطره ی قشنگی بود! همش خودمو تصور میکردم وقتی نینیمو برا اولین بار میبینم. ایشالا همه ی نینیها سالم به دنیا بیان و همه ی زن ها این صحنه رو تجربه کنن.