، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

باید ها و نباید های بارداری

زایمان در اب

1392/7/27 17:34
نویسنده : هانی
3,658 بازدید
اشتراک گذاری

این خاطره مربوط به زایمان در اب یکی از مامان های شیرازی هست .چون بچه ها در این مورد سوال داشتند این خاطره رو گذاشتم تا با روندش بیشتر اشنا شن.

هفته های اخر چند بار انقباضای کاذب امده بود سراغم... که هر بار خیلی زیاد استرس داشتم و به عبارتی میترسیدم... ، باعث شد ترسم کمتر بشه... روزای اخر خیلی خسته شده بودم... خوابمم خیلی سخت شده بود دیگه... که همه طبیعیه و به خاطر اینه که خانم باردار از وضعیت فعلیش خسته بشه و خودش مشتاق و اماده زایمان بشه...

از طرفی هم هر کی بهم میرسید میگفت پس کی زایمان میکنی... زودتر... انگار دست من بود:دی ... من تا یکی دو شب اخر عجله نداشتم... اما دوست داشتم دخترم اردیبهشتی بشه...

ظهر روز قبل از زایمان حدودای 3-4 بود که میخواستیم نهار بخوریم(خونه مامان بودیم)... همین که نشستم پای سفره... حس کردم یخورده پدم خیسه... خندم گرفت و تو دلم به شوخی گفتم نکنه دلبرک میخواد بیاد اما توجه نکردم... ساعت گرفتم... حدودای ساعت 6:30 بود که با خانم فخار(ماما) تماس گرفتم و گفتم چنین حسی رو دارم... گفت چقده و چند تا پد خیس کردی...گفتم حدود 3 ساعت 3-4 تا پد کاملا خیس... گفت پیاده روی کن... شاید کیسه ابت سوراخ شده... یه سر برو بیمارستان معاینه بشو... از همون موقعی که متوجه شده بودم، به مادرم اینا گفتم... اونا هم در حال اماده سازی رنگینک و خوراکیهایی که گفته بودن باید همرات بیاری... از همون موقع هم تو خونه راه میرفتم... بعد از خونه مامان اینا امدیم خونه خودمون و کیف باران و کیف خودم و بقیه وسایل مورد نیاز رو اماده کردیم و من و محمود رفتیم سمت بیمارستان...(بیمارستان خیلی نزدیک خونمون بود...) خوشحال بودم و کلی بگو و بخند با محمود... درد هم اصلا نداشتم... انقباضات هم منظم نبود... ما شاد و شنگول رفتیم بیمارستان یه خانم ماما مهربون بود معاینم کرد و گفت دهانه رحم 1 سانته و علایم انچنانی نشانی از زایمان نداره ... شاید کیسه دور کیسه ابت سوراخ شده... گفت اگه تا فردا انقباضات منظم نبود و درد نیومد سراغت...فردا برو سونو انجام بده که وضعیتت چطوره... شاید نیاز به سزارین پیدا کردی.... بیشتر دراز بکش و کمتر راه برو و بشین... راستش یکم خورده بود تو ذوقم... با این امید امده بودم که بگه داری زایمان میکنی:دی

باز خندان برگشتیم خونه...(خاطره این روز رو کامل تو دفترم نوشتم... اگه تونستم تایپش میکنم .. که فکر میکنم نمیشه:دیییی) شام اشتها نداشتم اما محمود یه نیمرو خوشمزه درست کرده بود و گذاشت تو دهنم(خوب اخرین شام دونفریمون بود:دی) به نسبت شبهای قبل زودتر رفتم خوابیدم(حدود 12)...اما خوابم نمیبرد... کلی فیلم گرفتم و تو دفترم نوشتم...

شب که درست نخوابیدم اماوقتی بیدار شدم خسته نبودم ... صبح حدودای 8 بود گمونم که بلند شدم... صبحونه خوردیم و اماده شدیم که بریم سونو انجام بدیم که حالت تهوع بهم دست داد و (ببخشید) هر چی خورده بودم رو بالا اوردم... حس کردم انقباض هم دارم... وقت گرفتم... 20 دقیقه به 20 دقیقه بود... دقیقا سومین انقباض دم در وقتی میخواستیم بریم بیرون شروع شد... همون موقع با خانم فخار تماس گرفتم و گفت به احتمال زیاد پروسه شروع شده... یخورده دیگه صبر کن اگه باز انقباض داشتی، دیگه لازم نیست بری سونو... هر وقت دردت یکم بیشتر شد میتونی بری تو وان یا زیر دوش اب گرم...

ما هم برگشتیم خونه... هر دومون ذوق داشتیم... رو توپ ایروبیک نشستم و حرکاتی که بهم یاد داده بودن رو انجام دادم... محمود هم ماساژایی که بهمون گفته بودن رو واسم انجام می داد... انقباضای اولی دردناک نبود زیاد...اما هر سری نسبت به قبلی دردش بیشتر میشد... نمیدونم چندمین انقباض بود که دیگه آخ و اوخم داشت در میومد که رفتم زیر دوش اب گرم... فکر کنم حدودای 10 بود... وان نداشتیم ... مامان اینا خونشون یه وان پلاستیکی بود... اونو واسم اوردن... قبلش رو چهار پایه تو حمام نشسته بودم... رفتم تو وان... بی حالی ناشی از گرسنگی(شاید هم طبیعی بوده) داشت سراغم میومد... میترسیدم چیزی بخورم... تو حمام روغن کرچک رو شروع کردم به خوردن... باید کم کم میخوردم که بالا نیارم(به خاطر بالا اوردن اولی)... اونچنان هم که همه میگفتن روغن کرچک خیلی بد مزه س و بده، واسه من نبود... شاید چون ذوق داشتم... طعم روغن ماشین میداد:)) (حالا یه چیزی گفتم زیاد جدی نگیرین)... بیشتر به خاطر اینکه مایع چرب بود شاید همه بدشون میاد... خلاصه تنظیم دمای اب هم به عهده خودم بود... اونقدی گرم که خودم اروم باشم و احساس درد کمتری بکنم.... موقع انقباضا اب دوش رو گرمتر میکردم و رو شکمم میگرفتم(دوش سیار) به همراه تنفس عمیق شکمی... هوای داخل حمام خیلی گرم شده بود.. تهویه رو روشن کردن...

ا کجا گفته بودم... اهان... هوا خیلی گرم شده بود... روغن کرچک هم کم کم خوردم...تو این حین دائم با خانم فخار در تماس بودیم که الان اینجور شد الان اونجور شد چکار کنیم(بیچاره خانم فخار:دی) ... اگه یخورده فاصله تماسمون بیشتر میشد خودش تماس میگرفت...

از انقباضا بگم که با انقباضای روزای قبل (به نظر من ) فرق میکرد... انقباضای قبل شکم سفتِ سفت میشد... درد محدودی داشت... بیشتر انقباضه رو حس میکردم تا درده... اما کلا یجور ناخوشی بود(به نظر من)... که اکثرا هم به من یه دلشوره عجیبی میداد... که عینهو یه گنجشک خیس کز میکردم  یه جا میشستم  دست رو شکمم میذاشتم  هیچی نمیگفتم  تمام تمرکزم به شکم بود....(بقیه احساسام یادم نمیاد... اما یادمه هر چی بود کلی نازمو میخریدن... این قسمتش بسی دوست داشتنی بود:دی)

اما انقباضای زایمان همه جای شکم سفت میشد و دردشو بیشتر حس میکردم تا سفتی شکم رو... و یجورایی از درده متوجه میشدم که انقباض امده سراغم... دردها هم به صورت نمودار سینوسی بود اول کم بود یجورایی خبرت میداد که درد امده، زیاد میشد یه اوج میگرفت نفست بند میومد بعد اروم میشد... شاید تو کمتر از یک دقیقه بودا اما نفس گیــــــر( اینجوری که من تعریف میکنم همه بدتر فراری میشن از زایمان طبیعی:دی... اگه اینجوری میگم میخوام دقیق بدونین چجوریه... اما قابل تحمله... همراه همـــــه این دردا یه ذوق شیرین هست که تحملش رو راحتتر میکنه...)

تو حمام یه ساعت کوچک هم گذاشته بودم که فاصله بین انقباضا رو اندازه بگیرم... دیگه از تو اب بودن خستم شده بود... ساعت حدودا 12 و اندی بود... خانم فخار گفتن که بیام بیرون 15-20 دقیقه استراحت کنم بعد دوباره برم تو اب.... دردا به هم نزدیک شده بود... حوله رو پوشیدم رفتم رو تخت دراز کشیدم...دردا 5 دقیقه به 5 دقیقه... طاقتم خیلی کم شده بود و بی حال... نمیدونم چقد دراز کشیده بودم ... اینجا بود که خانم فخار گفت برید بیمارستان...

سریع اماده شدم و اژانس امد و رفتیم... من و محمود... ترافیک کم بود... اما من طاقت نداشتم... دو سه بار تو مسیر هم درد و انقباض امد... چند بار به اقای راننده که تقریبا همسنای بابام بود میگفتم جناب سریعتر برید ...خواهش میکنـــم... حالم خوب نیست... اونم سعی میکرد اما سعیش به نظر من اصلا نمیومد:دی

فاصله بیمارستان تا خونه ما اگه ترافیک نباشه نهایتا 10-15 دقیقه س... شاید هم کمتر...

تو مسیر صدای اذان ظهر امد... ساعد حدودا 1 بود...

رسیدیم به بیمارستان... شب قبلش امده بودم با مسیر اشنا بودم... مستقیم رفتیم تو بخش زنان ... سریع معاینم کرد... گفت 3 سانته... انگار همه عالم رو سرم خراب شده بود.... اصلاااااا انتظار 3 سانت رو نداشتم... پیش خودم میگفتم الان میگه 7 ه تا نیم ساعت دیگه هم زایمان... با خانم فخار تماس گرفته بود... رسیدگیشون بد نبود... اما وقتی ادم میتونه با دکتر تماس بگیره یه چیز دیگه س... زنگ زدیم به خانوم فخار... خدایش خیلی خوب و با حوصله جواب میداد... گفت مریم جان میخوام از خودت بپرسم وضعیتت چطوره... سوال میپرسید منم توضیح دادم (یادم نمیاد چی میگفتیم)... مامان هم سریع امد... پرستار هر چند دقیقه میومد سراغم و فشار خون خودم و ضربان قلب جنین رو میگرفت... طبق مطالعات قبلی سعی میکردم جیغ نزنم و اروم باشم تا انرژیم هدر نره... پرستاره که میومد وقتی میگفتم خیلی درد دارم کی میبرینم تو وان...همش میگفت صبر کن... احساس کردم باور نمیکنه درد دارم و دردام نزدیک به نزدیکه... منم تو دلم گفتم حالا نشونت میدم دردام چجوریه چقد به هم نزدیکه... شروع کردم به آییییییییی آییییییی گفتن... با زیاد شدن دردا صدای منم بیشتر ازاد میشد:دی... چون تمرکزم رو درجه صدام بود( :)) ) احساس کردم وقتی صداهه ازاد میشه انگار تحمل درده هم راحتتر میشه... سر زدن پرستاره بیشتر شد...میگفت چه خبره؟ چه سر و صدایی راه انداختی... تو دلم گفتم تقصیر خودته...خواستی اینجوری بهم نگی:دی...

بلندی تخت بیمارستان واقعا اذیتم میکرد... چون بین انقباضا خیلی نیازه دائم بری سرویس بهداشتی... اصلا باعث کاهش درد میشه... بالا و پایین شدن از تخت و یه چهار پایه کوچک واقعا واسم ازار دهنده بود... یه چیز دیگه موقع انقباضا خیلی دلم میخواست یه چیزیو محکم بگیرم... یه تلویزیون بالای تخت بود که سیمش اویزون بود همش حس میکردم این یه دستگیره س...چند بار خواستم بگیرمش... غیر ارادی بود... چند باری به پرستاره گفتم چرا اینقد تختاتون بلنده( :)) )...طفلک میموند چی جوابم بده...

خدا را شکر دستشویش فرنگی بود و یه دسته هم کنارش داشت... میشد نشست و دستگیره رو گرفت و سر رو به دست تکیه داد... اب گرم هم بود... میشد رو شکم ریخت... تو اون شرایط واقعا موثر بود...به محمود میگفتم نمیبرنم تو وان... خودم یه راه خوب پیدا کردم... محمود بهم میخندید...میگفت همین جا بشین...گاهی میومد جلوم و تکیه گاه سرم میشد... اما موندن تو یه شرایط خسته کننده بود... باید جابجا میشدم... یا رو تخت یا سرویس بهداشتی...

هر چی میگفتم پس کی میرم تو وان...دردام زیاد شده... خانم فخار میگفت ماما دولا (مامایی که همراه خانم فخار هستن و کارهای جانبی رو میکنن و ریلکسیشن و ماساژ و یه سری راهنمایی ها و... بر عهده دارن) تو راهه... هر وقت رسید میبرنت تو وان... پرستار اونجا هم همینو میگفت... میگفت باید 6-7 سانت باشی... هنوز زوده...اگه زود بری، انقباضات قوی نمیشه و باعث میشه بچه پایین نیاد... میگفت چه مادر کم صبری...(حرصم میگرفت از بعضی حرفاش... احساس میکردم فکر میکنه من امدم پیک نیک...اما در کل پرستار مهربونی بود)

موقع انقباضا خیلی دلم میخواست شکممو ماساژ بدم... مامانم شکممو ماساژ میداد... نازم میکرد... میگفت نگاه کن چقد شکمت کوچولو شده... داره به دنیا میاد... بعدش اینقد راحت میشی ... بعد از زایمان یه خوابی میگیرتت و اینقد بهت میچسبه... منم هی ناز میکردم واسه مامان... (روزای قبل به مامان میگفتم خبرت نمیکنیم تا بعد از زایمان... نمیخوام بیای درد کشیدن منو ببینی... بلاخره مادری... اذیت میشی... استرس هم وارد میکنی... اونم میگفت نه...من حتما میخوام باشم و اگه بهم نگی ناراحت میشم... منم که رو حرف خودم بودم...لحظه اخر امدن به بیمارستان...محمود گفت بذار به مامانت هم بگیم بیاد...دو نفر همراهت باشیم بهتره...منم قبول کردم... همین حرفای مامان... همین نوازشاش... نازمو خردیناش... اینقد واسم ارامش بخش بود که واقعا پشیمون شدم از اینکه به مامان میگفتم نیا...البته یه بگو مگوییم اول انقباضا داشتیم شاید باعث شده بود که مهربونی مامان رو ببینم و عصبی نشم...اخه تو اون شرایط خیلی از رفتارا دست خودت نیست...البته بعد از زایمان کلی از بابت اون بگو مگو از مامانم عذر خواهی کردم(شکلک خجالت))

محمود هم دائم در حال تماس با خانم فخار و نماینده خون بند ناف و ... بود... خیلی میومد پیشم اما اینقد کلافم کرده بود این تلفناش... ( شاید یه دلیلی که اخیرا از موبایل بیزار شدم همین تلفنای محمود باشه...همیشه تو مواقع حساس در حال صحبت با تلفنه)..بهش گفتم گوشیتو خاموش کن... کلافه میشم وقتی دائم داری با تلفن صجبت میکنی... اونم گوشیشو گذاشت رو سایلنت و فقط تلفن های ضروری رو جواب میداد (خون بند ناف و خانم فخار)(البته به کسی نگفتیم که داریم میریم بیمارستان... فقط مادر محمود که خونه مامان اینا بود میدونست...گفتیم تا زایمان نکردم به کسی زنگ نزنن...)

واسه بار دوم امد معاینم کرد... گفت 4-5 سانته... جون حرف زدن نداشتم...گفتم تازهههه 4-5؟؟؟؟ من دارم میمیرممممممم.... به محمود گفتم اگه تا یک ساعت دیگه زایمان نکردم من دیگه نمیتونم تحمل کنم ... بریم واسه سزارین...(چقد مونده تا زایمان واسم مهم بود... از پرستار که میپرسیدم چقد مونده میگفت معلوم نیست...هیچ کس نمیدونست) مامان میگفت نههه تو اینقد درد کشیدی... بعد از زایمان هم دوباره میخوای درد تحمل کنی؟ : مامان تحمـــــــــــــل ندارممممم... خسته شدم....عمیقا دلم میخواست بخوابم... واسه نیم ساعت...بعد دوباره بیدار بشم بدتر از اونا رو هم حاضر به تحمل بودم... اما خسته شده بود و بی رمق... مامان: حالا تا یه ساعت دیگه تحمل کن شاید زایمان کردی...(دلم میخواست سر تا پای مامانمو ببوسم...یعنی واقعا واسه ما اینقد درد تحمل کرده بود؟)

نمیدونم کی بود... اما یه سوزن ضد تهوع بهم زدن... از بعدش یخورده خرما و شربت زعفران خوردم... خیلی خوب بود... اما هنوز جون نداشتم... خسته بودم...خیلی خسته بودم...

وقتی انقباض شروع میشد خیلی دوست داشتم تغییر وضعیت بدم...مثلا اگه خوابیده بودم بشینم... اما هم سرعت من کم بود هم سرعت انقباضا زیاد... تا میومد بشینم...وسط راه دیگه نمیتونستم جم بخورم... به همون حالت هم نمیتونستم بمونم... محمود یا مامان میومدن کنار تخت... دستمو دور گردنشون حلقه میکردم اونا هم شکممو مالش میدادن... یه دستشونم محکم میگرفتم... و تو گوشون آی آی میگفتم...واسه من خیلی خوب بود و ارامش بخش... اما طفلیا گوششون کر شده بود دیگه...

اولین انقباضا قبل از اینکه برم زیر دوش... رو زانو هام میایستادم... من تو این حالت خیلی زیاد راحت بودم...البته بعدش دیگه نمیرسیدم به این وضعیت در بیام... شما هم سعی کنین پوزیشنیو که راحتترین پیدا کنین تا دردا کمه... چون هر چی میگذره سختتر میشه دردا بیشتر میشه و نمیدونی چجوری بشی راحتتری... البته اخرا تا میومدم تغییر وضعیت بدم وسط راه گیر میافتادم...

از یه طرف منتظر ماما دولا بودم از یه طرف منتظر خانوم فخار از یه طرف هم خستگیم و بی حالیم کلافم کرده بود... با خانوم فخار که تلفنی دائما صحبت میکردم... البته اون موقع خودم متوجه نبودم... اما ایشون بعد از زایمان میگت با لهجه جنوبی حرف میزدی که خانوم فخار کی میای؟ دردم زیاده؟ میخوام برم تو وان؟ چرا خانم... نمیاد... کی زایمان میکنم...خستمه...گرسنمه...بیحالم...خلاصه کلی غر غر میکردیم:دی

سعی کردم تو پست قبل همه نکات لازم رو بگم... باز اگه چیزی یادم امد میگم...

بی حالیم بیشتر شده بود... آآآآآآی آآآآآی گفتنهام هم بلند تر شده بود... البته با ریتم بود... با دم و باز دم (تنفس عمیق شکمی) هماهنگشون میکردم:دی... پرستاره میگفت چه سر و صدایی راه انداختی... تو دلم میگفتم تقصیر خودت بود.... یه بار که داشت فشارمو میگرفت... میگفت تنفس عمیق شکمی داشته باش به جای آی گفتنات... منم ریتم آی گفتنمو منظم تر البته طولانی تر میکردم... حسابی صدامو ازاد کرده بودم...:دی پرستاره خنده ش گرفته بود از کارم...

همینجور انقباضا نزدیکتر به هم شده بودن که تقریبا استراحت بینشو احساس نمیکردم... درد اخری اصلا کنترل صدام دست خودم نبود و جیغ زدم... نا خود اگاه... خیلیییی بلند و کش دار(با یه بازدم)... بعدش یهو اروم شدم... الان که فکرشو میکنم شاید واسه دو سه دقیقه هیچ اثری از درد نبود...(زمان ها دقیق نیست)... با صدای جیغم پرستاره دوید سمتم... دوباره فشارمو گرفت... گفتم نیاز به سرویس بهداشتی دارم... اما توانشو نداشتم برم... خودمو جمع میکردم...(رو تخت بودم سرم رو دوش مامانم بود)... پرستاره یهو گفت نکنه فول شدی... با عجله رفت یه دستکش اورد و معاینم کرد.. فول شده بودم... شدیدا ترسیده بود... میشد از کاراش و صورتش دید... همون موقع ماما دولا امد... سریع رفت بالا وان رو پر از اب کرد... همون موقع کارشناس خون بند ناف هم رسید... سریع منو با ویلچر بردن بالا...( اتاق زایمان طبقه بالا بود)... دیگه از انقباض خبری نبود... خیلی راحت تر میشد نفس کشید... ارومتر بودم... خیلی بهتر بودم... و البته خوشحال بودم که دارم به اخرای پروسه زایمان میرسم... خیلی خسته بودم... خیلی....منتظر دلبرکم بودم... باورم نمیشد میخواد بیاد تو بغلم... واییییی دلبرکم میخواست به دنیا بیاد...

رفتم تو وان... دمای ابشو با توجه به خواست خودم تغییر میدادن... (با تنظیم شیر گرم و سرد)... خیلی خوب بود... دلم میخواست بخوابم... محمود هم پشت سرم بالای وان نشسته بود... من به پاهاش تکیه داده بودم... شونه هامو ماساژ میداد...(پاهاشو شسته بودا)(شلوارک هم همرامون برده بودیم) خسته بودم... توان نداشتم اصلا... احساس دفع شدیـــــــــد داشتم... نا خواد اگاه زور میزدم... دست خودم نبود... اما چون خانم فخار نرسیده بود.. میگفتن زور نزن... دهانه رحمت ورم میکنه واسه زایمان مشکل پیدا میکنی(بعدا فهمیدم بهانه بود که من صبر کنم)(البته همون موقع هم فهمیدم... اما یخورده ادم از ناشناخته ها گاهی میترسه...) زود زدن دست خودم نبود... اما زیاد زود نمیزدم... این احساسهای دفع هر دو سه دقیقه یه بار میومدن و تقریبا طولانی بود... فکر میکنم سه بار امد سراغم که خانم فخار رسید... گفتن حالا تا میتونی زور بزن... زور میزدم...باز هم از اینکه نیمدونستم چه مدت تو این حالتم کلافه بودم... با چند تا زور شدید دیگه میتونستم موهای سرشو ببینم... وقتی که دیدم دیگه توانشو نداشتم... بیحالیم به اوج خودش رسیده بود... چشامو نمیتونستم باز نگه دارم... به محمود میگفتن اب بریزین رو صورتش... الان نباید خوابش ببره...خطرناکه... وقتی اب میریخت رو صورتم کلافه میشدم... میگفتم نریز بیدارم... میگفتن خوابت میبره بچه ت خفه میشه...

کم اورده بودم... خ.فخار میگفت مریم جان سلامتی دخترت الان به تو بستگی داره... باید تمام تلاشتو بکنی... با ناله میگفتم خانوم فخار جون ندارم... بخدا توان ندارم... میگفت میدونم... از صبح تا حالا چیزی نخوردی... واسم شربت زعفرون و رنگینک و ... هم میذاشتن تو دهنم... اما باز احساس میکردم اصلا توانایی ندارم...

وقتی موهای سر باران دیده شد... مکثم طولانی شد... محمود ترسیده بود... به من میگفت مریم زور بزن... وقتی زور میزدم به محمود میگفتن که بالای شکمشو فشار بده... (حدود 15 روز بعد از زایمان یه بار گفتم نمیدونم چرا بالای شکمم درد میکنه... که محمود خندید و گفت اخه من روز زایمان اینقد فشار میدادم... ترسیده بودم و فشار میدادما...البته من اون موقع اصلا متوجه این نبودم)

چاشنی زور زدن ها جیغ های انچنانی بود... لوله اکسیژن هم گذاشته بودن واسم... بهم گفت جیغ نزن انرژی جیغتو صرف زور زدنت کن... یه دم عمیق گرفتم و هر چی توان داشتم زور زدم... بارانم بدنیا امد... عبور دست و پاشو حس کردم... اروم شدم... باران رو سریع گذاشت بغلم...

بغض کرده بودم... توانایی اشک ریختن رو نداشتم... به دخترم میگفتم عزیز دلم... اذیت شدی؟... سخت بهت گذشت(اخه میگن همون قدر که مادر اذیت میشه بچه ها اذیت میشه... که واسه بچه خیلی سودمنده)... عزیز دلم... خدا را شکر... خدا را شکر که سالمی...خدا را شکر... اذیت شدی؟ عزیز دلم... یادم نمیره اون لحظه... با شکوه ترین لحظه عمرم بود... پاره تنم... عضوی از وجودم... بدنیا امده بود... نه ماه شب و روز با هم بودیم... خواب و بیدار... شادی و غم... واییی یعنی این بود که تو شکمم تکون میخورد... چقد تکوناشو دوست داشتم... چقد باهاشون عشق میکردم... بالاترین لذتی بود که واسم داشت... وای که چقد دوست داشتنی بود شکمم و تکونای دلبرک درون شکمم... دلم واسه شکمم تنگ میشد... اما هر چیزی یه دورانی داره... این دوران هم تمام شد... دلبرکم....پاره تنم تو بغلم بود... چربی سفیدی بعضی جاهاش بود... صورتش پف پفی... قرمز... وای که چقد عاشقش بودم... چشاشو واسه اولین بار تو این دنیا باز کرده بود... تعجب کرده بود... من که باهاش حرف میزدم دستاش میلرزید... شاید لرزش خودم بود ...نمیدونم... هر چی بگم از اون لجظه کم گفتم... دخترک مهربونم تو بغلم بود...

دیگه دیدن خیلی رفتم تو فضا گفتن بچه رو بده تا بریم تمیزش کنیم و بیاریمش واسه شیر... خودت هم بقیه مراحل رو طی کنی... (تا وقتی که خودم خواستم باران پیشم بود)

قیچی رو دادن به محمود که بند ناف رو ببره... محمود هول شده بود گفت من؟... لرزش دستاشو میدیدم... اخ که چقد اون موقع دوست داشتم صورت محمود رو ببینم...

گفتن پاشو بیا رو تخت زایمان که جفت در بیاد... گفتم جون ندارم... قبول کردن که همون جا باشم...اما چون میخواستن خون بند ناف رو بگیرن...کارشناسه گفت اینجا راحت نیستم...منم با کمک محمود و بقیه بلند شدم رفتم رو تخت زایمان... لرز شدییییید گرفتم... خیلیییی شدید...سردم بود... چند تا رو انداز انداختن روم... دیگه سردم نبود اما لرزم همچنان بود... کم کم بهتر شد... خانومه تا مشغول گرفتن خون شد... خانم فخار امد بالای سرم و باهام صحبت میکرد... یادم نیست چی میگفت اما زار میزدم بغض گلومو گرفته بود اما اشکم در نمیومد... یادم نیس دقیقا چی میگفت...اخرش منم گفتم خیلی منتظرتون بودم... چرا دیر امدین... کلی واسش ناز کردم :)) ... اونم مثل یه مامان مهربون نازمو میخرید...

نوبت جفت شده بود... میگفت باید زور بزنی تا در بیاد... گفتم بازم زور... بخدا توان ندارم... گفتن این دیگه اسونه... یه زور محکم زدم... خ.فخار هم کمکم کرد... زود امد بیرون...

همش ازش میپرسیدم بخیه میخورم یا نه... گفت باید صبر کنی ببینم... بعد که جفت بیرون امد نگاه کرد.. یه سوزن بی حسی زد که من فکر میکردم همین بخیه س... پیش خودم گفتم چه زود تمام شد( :)) )

خدا را شکر تعداد بخیه ها زیاد نبود... یه کوچولو اخراش اذیت شدم... اما خیلی خوب بخیه کردن... تو این قسمت با وجود این که خسته اید صبر کنید و بذارید به کارشون دقت کنن...

اصلا من دیگه صبر نداشتم... آی غر زدم( :)) )...خیلییییی خسته بودم... میخواستم زودتر برم استراحت کنم... گفتن بچشو بیارید بغلش که کمتر غر بزنه... باران خاتونمو اوردن تو بغلم... لباس تنش کرده بودن... وای اولین لباسش... چقد زشت اما دوست داشتنی بود... عاشق همون زشتیش بودم... هنوز هم عاشق بچه های یکی دو روزه هستم... زشتی فوق العاده قشنگی دارن...

سینمو گذاشتن تو دهنش... وای عزیزممممم اینقد قشنگ شیر میخورد... خندم گرفته بود... مدام مک میزد... یکم سرگرم بانو م شده بودم اما حواسم بود به بخیه...(الان که یادم میاد فقط به خودم میخندما... چه کاراهایی میکردم)

بخیه که تمام شد...(زیاد نبود اما باید با دقت انجامش میداد)... موقع خارج کردن خونها بود که خیلی مهمه و اگه این مرحله انجام نشه احتمال عفونت رحمی خیلی زیاده... ماما دولا امد با دستاش رو شکمم فشاررر داد... شاید دردش اصلا به اندازه مراحل قبلی نبود... اما من دیگه اصلاااا تحمل درد رو نداشتم... یجورایی ذوق دیدن دلبرکم که بخاطرش حاضر بودم همه چیو تحمل کنم تموم شده بود... میگفتم بذارین خودم با دستام فشار میدم... میگفتن تو خودت نمیتونی...زیاد فشار نمیدی... این مرحله هم زود گذشت...

بعد نشستم تا کم کم برم یه دوش بگیرم ...چند دقیقه که نشستم بعد بلند شدم که برم حمام... محمود و یه پرستار کمکم کردن... که چون فشارم شدیدا افتاده بود سریع رو توالت فرنگی نشستم.... با کمک محمود دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم رو یه تختی همونجا که بخوابم... گفتن باید بری تو اتاق خودت.. اینجا رو میخوان تمیز کنن... گفتم ده دقیقه اینجا میخوابم بعدش میرم... موافقت کردن اما اون خانمه که مسئول تمیز کردن بود گفت نمیشه... بهونه اورد (یعنی هر سازی میزدم خانم فخار و ماما دولا میرقصیدن... اینقده حال میداد: )) ) دیگه به اجبار رفتم تو اتاقم... خانم فخار گفته بود که یا کله پاچه یا اب گوشت امشب بخوره که شیرش خوشمزه بشه و خودش هم توان بگیره... من هم سفارش کله پاچه دادم:دی... مامانم به داییم گفت واسم بگیره... محمود میخواست بره خون بند ناف رو تحویل بده... مامان هم میخواست بره خونه که استراحت کنه که شب بتونه بیاد پیشم... زن داییم امد پیشم کله پاچه هم اورد... محمود رفت... بعدش جاریم امد پیشم و محمود هم امد... 

شدیداااااااااااا گرسنه بود اما توان خوردن نداشتم... جاریم تو دهنم میذاشت (فک کننننننن:)) ) واسم کله پاچه لقمه میگرفت تو دهنم میذاشت... سوپ هم واسم اورده بودن... اما به جون خودم توانشو نداشتم وگرنه ما که راضی به زحمت بقیه نبودیم:دی

دو سه تا لقمه که خوردم گفتم خوابم میاد... بذار بخوابم... از بعد از ورود به اتاق شدیدا خوابم میومد اما خوابم نمیبرد.. همش تو خواب و بیدار بودم... حدودا یه ساعت بعد یه بار دیگه ماما دولا امد با سینه دیگه هم به باران شیر دادم...

دلم میخواست عمیق بخوابم... اما از فرط خستگی نمیتونستم بخوابم... شاید حدودای 7-8 بود یخورده خوابم برد... که عمیق شد... کوتاه بود... اما خیلیییی خوب بود... خیلی سر حال امدم... دوباره دستور نه ببخشید خواهش کردیم غذا بیارن... باز جاری مهربان :دی کله پاچه لقمه میکرد واسم و میذاشت تو دهنم... اب میوه... و وایییی دلم خواستتت دوباره :))

خوب یکم جدی باشیم دیگه:دی

واسه اولین باری که میخواستم برم سرویس بهداشتی... شدیدا استرس داشتم... اول چند دقیقه رو تخت نشستم(پرستار بهمون گفته بود...که فشارم نیافته).. بعد با کمک محمود و جاریم از تخت امدم پایین... واقعا تختهای بیمارستان عذاب اور بود واسم... خیلی با احتیاط رفتم... خدا را شکر اصلا درد و سوزش نداشت... البته خودمم خیلی احتیاط میکردم... بعدش شستشو هم با گاز( دستمال کاغذی نه) با احتیاط خشک کردم... بعدش کاملا ترسم ریخت... اما تو سرویس بهداشتی با اینکه فرنگی بود اما فشارم افتاد و یه نیم ساعتی نشسته بودم... به پرستار همون موقع نگفتیم:)...

خداییش جاریم واسم سنگ تموم گذاشت... هر کارییی که میخواستم واسم انجام میداد و اصلا کوتاهی نمیکرد...

بعدش هم مامانم امد... محمود چندین بار رفت و امد... شیرینی اورد...  اتاقمون خصوصی بود البته هیچ کسی به جز ما تو بخش نبود... دلم میخواست محمود شب باشه... پرستاره میگفت نمیشه... تا 1-2 بمونه بعد از اون طرف میتونه ساعت 4 بیاد... میگفتم همین دو ساعت مشکله؟ البته میگفت نمیشه اما سخت نمیگرفت... نمیشه گفتنش به خاطر قانون بیمارستان بود... محمود هم واسشون شیرینی اورد ...پرستاره امد کلی تو اتاق باهامون صحبت کرد ..... دلگرمی خیلی عالیی بود...

بعد ها خانم فخار بهم گفتن اولین و اخرین موردی بودی که دیر رسیدیم واسه زایمان... یه دلیل اصلیش هم احتمال دقیق معاینه نکردن ماما بیمارستان دونستن که درست باخبرشون نکرده... و از من! به بعد ماما دولا خیلی سریعتر میان...

 

- نمیدونم چرا! اما موقع زایمان بکل فراموش کردم دعا کنم... بقیه هم فراموش کردن یاداوری کنن... ناراحت شدم از این بابت.... شما فراموش نکنید این لحظه رو...

 

- ام پی تری پلیر یا موبایلتون رو همراتون ببرین و قران، دعا و یا موسیقی که ارامش بخشه واستون رو گوش کنید... طبق روایات سوره انشقاق باعث کاهش درد زایمان میشه... محمود واسه من سوره انشقاق رو زیاد گذاشت و بعد از زایمان هم ( موقع بخیه :دی) یه موسیقی که دوست داشتم... الان اون موسیقی یاداور اون روزه واسم و خیلی بیشتر دوسش دارم...

 

- عطر، ادکلن یا اسانسی که دوست دارید هم همراتون ببرید... من عصاره اسطوخدوس رو برده بودم...  هم بوشو دوست داشتم هم ارامش بخشه ...پیشنهاد خانم فخار بود...

 

- واسه بخیه ها اصلا نگران نباشید ... فقط مراقب باشید و احتیاط کنید...

از توالت فرنگی استفاده کنید... اگه نداشتین توالت فرنگی های سیار هم خوبه...(از کالا پزشکی متونید تهیه کنید)

روزای اول با گاز به جای دستمال کاغذی خشک کنید... 

چراغ مطالعه با لامپ پر مصرف خیلیییی عالیه....هم واسه بخیه... هم واسه شقاق سینه... استفاده ش هم به این صورته که چراغ رو به فاصله نیم متری از بدن به مدت  20-30 دقیقه بذارید... روزانه این کار انجام بشه... سشوار هم خوبه

نشستن 10-15 دقیقه تو محلول رقیق شده بتادبن... که البته یخورده سخته... یه کاری که من بجای این انجام میدادم... محلول رقیق شده رو تو افتابه درست میکردم و بعد از هر دستشویی نصف افتابه رو میریختم بعد میشستم و خشک میکردم... دقت کنید که بتادین باید خوب شسته بشه و اثرش نمونه...

بالش های مخصوص هم هست که واسه نشستن و شیر دهی و ... خیلی خوبه و به بخیه فشار نمیاد... (از کالا پزشکی میتونید تهیه کنید)

ورزش کِجِل(کگل) هم عالییییییه...

 

- بعد از زایمان تو جواب این سوال واقعا میموندم که چی بگم...زایمانت چطور بود؟

اگه میگفتم خوب بود... فکر میکردن هیچ دردی نکشیدم و مثل اب خوردن بوده... زایمان بدون درد بوده و و و

اگه هم میگفتم درد داشت... میگفتن پس چرا رفتی زایمان طبیعی... میرفتی سزارین میکردی...و و و

اگه تعریف از خوبیاش میکردم میگفتن حسابی بهت خوش گذشته...زود بعدیشو هم بیار... اگه از سختیش میگفتم سرزنشم میکردن...

میخوام بگم که کاری به حرف بقیه نداشته باشین... بقیه دقیقا دوست دارن عکس اون چیزی که تو انجام دادی رو بگن که خوبه... حالا تو هر کاری کرده باشی...

 

- اینو هم در اخر بگم که همـــــــه تعجب کردن از این که من طبیعی زایمان کردم و اصلا انتظارشو نداشتن... تا روزای اخر میگفتم معلوم نیست طبیعی زایمان کنم یا سزارین... و حتی به کمتر کسی گفته بودم که زایمانم در ابه... اخه تو اون روزا معمولا تحمل کم میشه و حوصله شنیدن نصیحت ها و صحبت های بقیه کمه...  و چون معمولا زایمان در اب تو ایران جدیده و تو خانواده ها کمتر دیده میشه... ادم رو میترسونن... و اولین سوالشون اینه که بچه خفه نمیشه؟

توانایی جسمی من اصلا زیاد نیست و خیلی زود ضعف میکنم و از حال میرم... اما با این حال از پس زایمان بر امدم... از این نترسید که تواناییشو ندارید(اخه روزای اخر از این من میترسیدم که تواناییشو ندارم و کم میارم)...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نفس طلایی
3 آبان 92 15:14
سلام ممنون از این خاطره زیبا لطفا ادرس وب دوستمون رومی دیدن ازشون سوال دارم
بهاره
26 شهریور 98 11:10
ممنون از اینکه این همه با صبر تعریف کردی و موضوع رو برای بقیه روشن کردی