خاطره زایمان 3
29شهریور من و شما تازه وارد سی و شش هفته و پنج روز شده بودیم یعنی هنوز سه هفته تا اومدن شما مونده بود ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم و بابایی رفت اداره تا کارای مربوط به منو انجام بده و من مامان داشتیم صبحونه میخوردیم که بابایی زنگ زد و گفت که برا آزمایشای استخدام باید برم منم به کمک مامان لباس پوشیدمو آژانس گرفتم و با بابایی به اداره آگاهی برا تشحیص هویت و عدم سوئ پیشینه و بعدش به درمانگاه فرهنگیان برا انجام آزمایشات رفتیم . ماجرای خنده داری که پیش اومد این بود که دکتر میخواست برام رادیولوژی بنویسه و ازم سوال کرد باردار که نیستی و منم با تعجب نگاش کردمو گفتم چرا هستم و تو دلم خندیدم و گفتم فکر کنم دکتر چشاش ضعیفه ...